سي سالگي همان پاگردي است كه ميتواني چند لحظه روياش توقف كني، نفس بگيري، سلاح و لباس جنگت را دربياوري، بافهي موهايت را باز كني و بگذاري باد تو را با خود ببرد. چقدر ديگران درباره بحران سي سالگي هشدار داده بودند، گفته بودند گذشتن از اين مرز دشوار است. مرزي كه ناگهان تو را از دهه بيست زندگي به دهه سي زندگي پرتاب ميكند. ترس دارد اما آنقدر بزرگ و هولناك نيست كه بحران شود و مثل هيولايي غولپيكر كاخ بلند رؤياهايت را خراب كند. همهاش بستگي دارد كه تا رسيدن به اين پاگرد چقدر از راه را رفته باشي.
بعد از عبور از اين پاگرد و بعد از همه جنگيدنها و مقابله كردنها، انگار به جلد دوم كتاب تولستوي رسيده بودم؛ صلح. هر چند هنوز هم جنگ پنهاني در كار است. هنوز جبهههايي هستند كه پشت سنگر ماندهاند اما، شيوه جنگيدن عوض شده. ديگر قرار نيست خودم را به دنيا و به ديگران ثابت كنم. فقط ميخواهم راه خودم را بروم و نگذارم آدمها، باورهايشان را به من تحميل كنند.
هنوز خيلي چيزها از دست ميدهي و خيلي چيزها به دست ميآوري. بالشهاي زيادي رد گريههاي شبانهات را به ياد ميسپارند و آفتابهاي بيشماري از قهقههات درخشانتر ميشوند. هنوز تجربههاي زيادي هست كه بعد از آنها احساس ميكني بزرگ شدهاي و يا مطمئن ميشوي زندگي بعد از آن تجربه ديگر تكراري خواهد بود. هنوز آدمهاي زيادي به زندگيات ميآيند و بعد از زندگيات ميروند، هنوز بادهاي نيامدهي زيادي بهت سيلي ميزنند و زمستانهاي زيادي نوك انگشتهايت را منجمد ميكنند.
تابستانهاي زيادي پيشروست كه در آن، بادهاي موافق را به شالات راه خواهي داد و كلمههاي زيادي از انگشتهايت فرار خواهند كرد و به قصه تبديل خواهند شد.
زندگي قرار نيست ساده باشد، اما آنقدر هم كه فكر ميكني سخت نيست. شادي و اندوه مدام در رفتوآمدند فقط ميزبان خوبي باش، به اندازه همت و فرصت خودت.
- ۱۰۷ بازديد
- ۰ نظر